دادِ دل | تو را گم کرده ام ....
آقـــــــــــا جان ...
تو را گـــــم کرده ام ...
گم کرده ام میانِ شهر ، تو را ...
میان رنگارنگ ها ...
میان آنچه که هست اما در واقع نیست ...
میان تمام آن به اصطلاح ، ... بودن ها ...
تویی که هستی نمی بینَمَت ...
چگونه پر زنم به سمت آسمان ...
پر پرواز میخواهم مولا ...
پرهای خودم شکسته اند ...
دستانم را بگیر ...
.
میخواهم بروم در میان تمام این شلوغی ها
تمام قامت بایستم ...
چشم در چشم جهان
برای چند لحظه ای بر تمام چشمهایی که خیره خیره نگاهم میکنند ... خیـــــــــره شوم
سپس چشم از همگان ببندم و رو به آسمان
نفسی عمیق بکشم
عطر پیراهنت را که استشمام کردم
چشم بگشایم
و با همان چشمانی سرشار از شوق
رو کنم به تمام چشمهایی که هنوز به من خیره گشته اند
با چشمانی که از حس حضور تو بارانی شده
نگاه شان کنم
سپس فریـــــــــــادی سر دهم
که : بوی عطر یوسف زهرا مــــــــــــــی آید ...
یـــــــــــــــاران به پــــــــــــــــــاخیزید ...
به پـــــــــاخیزید که مَهدی در انتظار مــــــــــــــاست ....
.
.
- ۹۲/۱۲/۲۱