وقتی تو بیایی
دلتنگی این روزهایم را بهانه کرده ام
تا برایت از فرداها بگویم
همان فرداهای روشنی که
تو قرار است در خاطره اش به روشنیِ هزار خورشید بتابی
همان فردایی که قرار است بیایی و
فاطمیه ای نباشد
فاطمیه را اهل زمین بنا کردند تا ظلم برقرار بماند در زمین
اما .....
تو که بیایی
تمام می شود
این قصه ها این حقایق تلخ این دیوارهای لبریز از سکوتِ زمین
که همه بر روح و جانم ظلم می کنند
از کنار هر دیواری که عبور می کنم
یاد چشمان علی می افتم
وقتی به کوچه رسید و
فاطمه اش را میان در و دیوار دید
شاید باید دیوارهای زمین را این فاصله ها را بردارم
باید فاطمیه را به تو بسپارم تا کمی درونم آرام بگیرد
فاطمیه دل خونم می کند در زمین
در غم های مولایی که قرار است صاحب عزای این روزهای زمین باشد
باید با تو به فرداها سری بزنم
آنجا که می آیی و اذن جهاد می دهی تا تمام ویرانی های زمین آباد شود
می آیی و هر چه غریبی است بر می داری به اشارتی
باید کمی منتظر بمانم
باید فعلا با همین ندایِ حُزن آوره پیچیده در خلقت کمی تاب بیاورم
باید کمی انشراح بخوانم باید دل م آرام بگیرد
- ۹۲/۱۲/۲۴