دادِ دل | دستانم یاری نمیکنند
سلام جانِ من ...
سلام عزیز دلم
آقای من
چندگاهی ست
عجیب دلتنگم و دل شکسته
دلتنگِ تو و
دلشکسته از اهل زمین
اما دل آرام میشوم به حضورت فدایت شوم
این روزها بارها خواستم بنویسم برایت ولی نشد
بارها خواستم با هدیه ات خویتش را آرام سازم
با تنها چیزی که همیشه و در هر شرایطی باعث آرامشم میشود
با این قلم که در دستان نازنین توست و من دست بر روی دستان گرمت مینهم
و همراه با تو قلم را میگیرم و مینویسم ....
و یـــــــــا چشمانم روی صفحه ی کیبرد به دنبال انگشتانت میدود
انگشت جای انگشتانت میگذارم
و حرف ، حرف واژه هایی که میفشاری ، میفشارم
و هر آنچه را در گوشِ دلم میخوانی ، میخوانم و مینویسم
مولایم :
تمام عشق و تمام شور و شوقم
همین شنیدن صدای گرم و پرطنین توست
که گاه گاه برایم از عشق میخوانی و من مینویسم شان ...
ولی ....
ولی روزهایی ست که دستانم یاری نمیکنند عزیزم ...
- ۹۳/۰۸/۰۵