دادِ دل | زینب آمد..
زینب آمد مولای من
آهسته قدم بر سرزمین کربلا می گذارد
زمین به احترام ش از حرکت می ایستد
مبادا سکوت بانو به هم بخورد
مولای من : می بینی ؟
کربلا را سکوت عجیبی فرا گرفته
به گمانم زمین
حیرت زده شده که این بانویی که امروز به کرب و بلا رسیده
همان بانوی چهل روز پیش است که از کربلا رفت!!
خدایا ..
اگر این بانو زینب است :
پس چرا قامت بلندش خمیده است ؟
پس چرا تاب قدم برداشتن ندارد؟
خدایا ...
این چهل روز چه بر بانو گذشته که اینگونه : خلقت را حیرت زده کرد
بانوجان؟
قدِّ کمانت کجا بود ؟
موی سپید از کجا آوردی ؟
مِعجرت هنوز هم که خاکی ست !!
بانو جان؟
آمدی : رقیه را نیآوردی ؟
بانوجان :
بانو بانو زینبم
به دنبال مولایت می گردی : نیست ؟
آن بدن شرحه شرحه را می خواهی؟
حسین م کجاست ؟
بانوجان :
آن نشان را می بینی میان گودال :
آنجا مدفن حسین توست
تو که به اسارت رفتی :
از مغرب زمین از پشت دریاها
عده ای پاک سرشت آمدند و حسین ت را :
عشق ت را به این زمین سپردند تا دست نامحرمان به معشوقت نرسد
تا تو از سفر برگردی
خوش آمدی بانو ...
اما تو در مسیر بازگشت :
زینب را ندیدی ؟
همان بانوی رشیده ای را که قد بلندش
علی را به یاد اهل زمین می آورد ..
خدایا ...
زینب ...
السلام علیک یا زینب کبری ... (بانوی من)
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه ....
سلام آسمونم
فوق العاده زیبا نوشتی ....
اشک ما رو حسابی در اوردیاااااااا ....
خیـــــــــــــلی از حضورت خوشحالم ..
موفق باشی آبجی ..
برام دعا کن ...
دعا کن نتم انقدر اذیت نکنه راه بیوفته میخوام با هم دیگه اینجا غوغا به پا کنیم ..
-------------------------------------
آه
کاش یه خورده لیاقت داشتم تو این روزا با پای پیاده ... با سر میرفتم به حرم ارباب ... :'(
یا اباعبدلله دعا کن برای فرج مَدیت آقا جان ...
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة والنصر
و جعلنا من خیره انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه ... :'(