دادِ دل | حرفهای دلم ...
یا صاحب الزمانم ... ܓ✿
واژه واژه که خواندم تو را تمام و کمال
دل در طلبت گفت : بهار بی تو مباد
جمله جمله که خواندم تو را ز فصل بهار
دل رو کرد به آسمان و گفت : ♡♥ عاشقانه بخوان ♥♡
واژه ها که جمله شدند و جمله ها که سطر
سطرها ورق ورق شد و برگها دفترِ من
برگ برگ از تو که گفتم آقاجان ، با تمامیه جان با تمامیه عشق
دل گریست و گفت : این هم از بازی عشق با سرنوشت
ورق های دفترم که پَر گرفتن و رفتند میان عاشقان شما
دل ، داد سر داد و دیده دریا شد و جان غرق در اقیانوس تان آقا
دل پر گرفت و مرا تنها گذارد روی زمین
ناگاه فریادی سردادم که به ایست اصلا این عشق چیست؟
از آن دورها دستی تکان داد و گفت : صبر کن ....
گفتمش : کجا میروی آخر ، مرا هم ببر
گفت : نوبتت نشده ، صبر کن ....
گفتمش : بار گناهانم پر پرواز را از من گرفته است؟
با کمی مکث گفت : باید سَبُک شوی ، صبر کن ....
گفتمش : چگونه سبک شوم کدام ها را باید زمین گذارمشان؟
گفت : همه را ... همه را ... حتی همان عشق را ، صبر کن ....
گفتمش : چه میگویی؟ همه را؟ پس برای خودم .....؟
گفت : خودی وجود ندارد ، صبــــــر کن ....
گفت : خواهی فهمید ، صبر کن .....
گفت : تو آمده ای که بروی..هر آنچه از خوبی و نعمت را که خدا به تو بخشیده ، به دیگری ببخش
همه چیز از آنِ خداست برای خودت نگه ندار
هر آنچه هم که از بدی و خطا و گناه برای خود جمع کرده ای
درون کیسه ی بزرگی بریز و گره محکمی بزن بر درش
و با توبه که خدایت به تو آموخته همه را از خود جدا کن
گفت : صبـــــــــــــر کن .... صبر کن و آماده باش...
در انتظار روزی باش که به زودی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که عشق می آید ...
گفتمش : راستی تو خود چیستی ، کیستی ؟
گفت : ♡♥ من حرم خـــدام .... در حرم خدا جای غیر نیست .... ♥♡
❤❤ دل حرم خـــــــــــــــداست ❤❤