دادِ دل | آقای من سلام ...
آقا سلام ...
مولا سلام ...
جانــا سلام ...
چه کنم فدایت شوم ...
نمیتوانم ...
نمیتوانم ... دست خودم نیست ...
نمیتوانم که ننویسم ...
چشمانم میسوزد ...
این واژه ها کمی آرامم میکنند ..
نمیدانم چه سری درونشان است ...
که وقتی برای تو بر روی صفحه ای نقش میبندند اینگونه میشوند ... آرامش بخش ...
آری شاید واژه هایم غمگینند ...
شاید کسی را خوش نیاید از .......................
.............
......
نمیدانم آقای من .. نمیدانم چه بگویم ...
از اعماق این زمین تا اوج آسمانها با تو حرف دارم ...
اما چیزی مانند سنگ راه گلویم را بسته ...
فقط همین قدر بگویمت که دلتنگم ...
نادیده دلتنگ شدن شاید عجیب بیاید ...
شاید بگویند نمیشود ...
امـــا .....
.
.
آقا جان سفر کوتاه کن مولا ...
نمیشود همه حرفها را هرجایی گفت ...
بیا تا در محضرت ...
چشم در چشمان پر مهرت ...
رو به رویت بنشینم ...
بدون اینکه لب به سخن بگشایم ...
با تمامی قلبم از اعماق وجود .... از این روزهایم ...
که میدانم میدانی روزگارم چگونه است ... بگویم ..
تو همه را میدانی ... همه ای که بر روی قلبم جاگذاشتی اشان .. اما خب این منِ کوچکترین ... انسانم ...
انسانم و بعضی حرفایی که جز با خودت نمیتوانم با کسی بگویمشان ... بر دلم سنگینی میکند ...
بیا آرامِ جانم ... بیــــــــــــا ...