دادِ دل | کمی بخاطر مَهدی به خود بیا ...
سلام عشق ناپیدای من...
صبح جمعه ات بخیر عزیزدلم ...
غمگین مباش مهربانم...
غمت آتشم میزند... :(
.......
...
خواستم بگویم ببخش که ما آنی نمیشویم که تو و معبودمان میخواهید...
اما به یکباره شرمسار شدم از خودم...
به خود گفتم آخر این آقای مهربانی ها نگفته هم میبخشد...
اما چه سود که دائم خطا میکنی و دائم طلب بخشش ... !
و باز هرروز تکرار خطاهای دیروز ...!
چه سود که یک روز هم فرج را نزدیک نمیکنی ... !
چقدر آقا باید ببخشد و تو به خود نیایی و هیچ چیز به هیچ چیز...!؟
این رسمش نیست ..!
رسمش نیست که مولا این همه برایت دعا کند و دوستت داشته باشد .. آنوقت تو ..... !
نــــــــه این رسمش نیست...
بی معرفتی ست...
کمی هم دلت بسوزد برای آقایت ... :(
کمی هم دلت بگیرد از تنهایی اش...
کمی هم اشک بریز از دیدن اشکهایش...
کمی هم غم غمهای مولایت را بخور ...
کمی هم با خودت فکر کن...
کمی هم از خودت بپرس داری چه میکنی؟!
کمی هم به خود بیا...
کمی هم دلت را صیقل بزن ...
کمی دلت را خالی کن تا بلکه گوشه ای برای مَهدی ات باز شودو بیاید کنج دلت بنشیند ...
بگذار بیاید و با تو حرف بزند ...
آخر آقایت سالهاست جز خـــــــدا کسی را ندارد برای بازگفتن حرفهای دلش ...
برای گفتن دلتنگی هایش...
برای گفتن دردهای روی سینه اش...
..........
......
...
.
بمیرم آقا ... بمیــــــــــــــــــرم برایت... :(
♡♥♥ اللّـــــــهم عجـّـــل لولیــّــــک الفـــــــــــــــــــــــــرج و العافیة و النّصر ♥♥♡
♡♥♥ و جعلنا من خیره انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه ♥♥♡