دادِ دل | دحوالارض است ....
دحوالارض است و شب است و دلم بهانــــه میگرد
کسی ولی گریه هایم را نمیبیند ...
امشب مرا چه شده!! نمیدانم !!!
به حتم تو بهتر از من میدانی مرا چه شده
آقا من این سنگینیه دل را
جز با تو و معبود با هیچکس نمیتوانم گفت ...
آقا تو را به خـــــدااااااا یک نگاهی کن
تو خـــوب میدانی : مرا همین یک نگاهِ تو کافی ست ...
مولا دگر چشمان من سویی ندارند
جانا دگر من در بدن نایی ندارم ...
بغض گلو گیرم خدا امشب عجیب است
شعرم خدا با اشک و آه امشب عجین است ...
اصلا چه دارم مینویسم؟ چیست؟ از کسیت؟
آقا فقط میدانم اینها ، هرگز ز من نیست ...
مَهدی بیا ، قلبم دگر تاب تپیدن هم ندارد
ای جانِ من : مَهدیِ من ، رخ بِنْمای این زینبت دیگر توان ایستادن هم ندارد ...
ای سید و مولای من عشقت درون سینه ام غوغایی به پا کرده
این عشق آسمانیه تو آنقدر بزرگ است ، قلبم براش کوچک و تنگ است ...
میکوبد این عشق خود را به دیوار و درِ قلبم
راه رهایی میجوید او برای بیرون زدن از قفس قلبم ...
میکوبد و دردی میان سینه میپیچاند مرا در خود
اما این دردِ عشقِ توست سید مَهدی ام شیرین و زیباست از برایم ...
عزیزم : دحوالارضِ من :
همین حضور و ظهور تو در قلب کوچکِ من است بابای آسمانی ام
دحوالارضِ من نگاه عاشقانه ی توست : عشقِ من